فقط چند آرزوی دیگر
روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت به "لستر " آرزویی جادویی پیشنهاد کرد تا هرچه میخواهد آرزو کند. لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو ،دو آرزوی دیگر هم داشته باشد .و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد .بعد با هریک از این سه آرزو ، سه آرزوی دیگر در خواست کرد!وبا این حساب ، افزون بر سه آرزوی قبلی ، مالک نه آرزوی دیگرهم شد!آنگاه با زرنگی تمام ،با هریک از دوازده آرزو سه آرزوی تازه طلب کرد!که میشود چهل و شش تا ... یا پنجاه و دوتا ؟!خلاصه با هر آرزوی تازه،آرزو های بیشتری کرد.تا سرانجام مالک پنج میلیاردو هفت میلیون وهجده هزار و سی وچهار آرزو شد!آن وقت آرزو هایش را کنار هم روی زمین چید و آواز خواند و پای کوبید. بعد نشست و باز آرزو کرد !بیشتر و بیشتر و بیشتر ... وآرزو ها روی هم تلنبار شدند .در حالیکه مردم لبخند میزدند ، می گریستند ،عشق می ورزیدند و حرکت میکردند ،لستر میان ثروتهایش _ که چون کوه از دورو برش بالا رفته بود _نشسته بودو می شمرد و می شمرد وهی پیرتر و پیرتر میشد.تا سرانجام یک شب وقتی به سراغش رفتند ،او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است.آرزو هایش را که شمردند ، معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد .همگی ترو تازه!...بیایید ، بیایید ، از این آرزوها چند تایی بردارید و به لستر بیاندیشید که در دنیا ی سیب ودوستی و زندگی تمام آرزو هایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد
ادامه مطلب نظر